سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرصتی برای دوست داشتن...

صفحه خانگی پارسی یار درباره

جانا مرا

جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم             خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم

در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم              زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم

گر پرده‌های عالم در پیش چشم داری               گر چشم دارم آخر چشم از تو برندارم

در پیش بارگاهت از دور باز ماندم                      کز بیم دورباشت روی گذر ندارم

روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم               گر ره بود در آتش بیم خطر ندارم

عالم پر است از تو، غایب منم ز غفلت                 تو حاضری ولیکن من آن نظر ندارم

نه نه تو شمع جانی پروانه‌ی توام من                 زان با تو پر زنم من کز تو خبر ندارم

 عطار نیشابوری


ستاره ها را نجات بدهیم!

به نام خدای دوستیها

نمی دونم این داستان را تا حالا شنیدید یا نه. تعریفش می کنم تا مقدمه ای باشد برای شروع.

مرد در کنار دریا مشغول قدم زدن بود. پسری جوان را دید که در دوردست خم می شود و چیزی از روی زمین بر می دارد و به سمت دریا پرت می کند! کم کم با تکرار کار پسرک، مرد کنجکاو شد.

- این چه روندی است؟

- چه چیزی را از روی زمین بر می دارد؟

- حتما از دست کسی عصبانی است.!

 به سمت پسرک حرکت کرد. وقتی به نزدیکی پسرک رسید دید که او ستاره ای از روی زمین بر می دارد و به دریا پرت می کند؛ ستاره بعدی و بعدی...

پیش رفت. از پسرک پرسید: مشغول انجام چه کاری هستی!؟

پسرک گفت: این ستاره ها از مد دریا، شبها در ساحل دریا جای می مانند و اگر قبل از طلوع خورشید به دریا باز نگردند، از گرما خشک می شوند و می میرند. من هرروز قبل از طلوع آفتاب به ساحل می آیم و آنها را به دریا باز می گردانم.

مرد ابتدا مبهوت ماند و اندیشید.

لبخندی زد: خوب این چه کاری بیهوده ای است که انجام می دهی! اولاً ای کار هر شب تکرار می شود. ثانیاً طول ساحل زیاد است و تو نمی توانی که همه آنها را به دریا بازگردانی؟!

پسرک لبخندی زد و همین طور که مشغول انجام کارش بود، ستاره ای برداشت و به مرد نشان داد:

شاید این کار را نتوانم برای تمامی ستاره ها انجام دهم؛ ولی مطمئنم که این ستاره فرصتی دوباره برای زیستن دارد. سپس ستاره را به سمت دریا پرت کرد و به کار خود ادمه داد.

مرد بعد از مکثی کوتاه به سمت پسرک رفت و همراه با آن شروع به برداشتن ستاره ها کرد و به آغوش دریا بازگرداند.

ما در دنیایی زندگی می کنیم که روزانه عده ای به این دنیا وارد می شوند و فرصتی برای زندگی پیدا می کنند و عده ای از این جهان رخت می بندند و فرصتی را که داشته اند را به اتمام می رسانند.

تا حالا فکر کرده ایدکه به چه روشی این فرصت از ما گرفته می شود؟!

چند نفر از این انسانها از فقر، چند نفر از گرسنگی ، بیماری، یا بلایای طبیعی، حوادث و به طور طبیعی به دیدار مرگ می روند؟

این دنیا زشت و زیبا را در کنار هم دارد. تولد یک نوزاد امید و نشاط را به یک خانواده می دهد و مرگ عزیزی یاس و نا امیدی. من به عنوان یک عضو کوچک در این جهان پهناور می خواهم به شما بگویم ما شاید نتوانیم تمام ستاره ها را از مرگ نجات دهیم ولی می توانیم با کمک اندک و ناچیز خود فرصتی به یک ستاره ببخشیم.

من دوستی گرامی دارم که مبتلا به سرطان شده است. این ستاره زندگی من است که تا کم نوری و خاموشی فاصله زیادی ندارد. شما هم حتماً در نزدیکی خود ستاره ای دارید. با کمک به آن، این فرصت را برای او ایجاد کنید تا ستاره خوش شانسی باشد. کودکان بی سرپرست، بچه های خیابانی، بیماران سرطانی و خاص، چه کوچک، چه بزرگ، سالمندان و افراد آبرومندی که هرروز تلاش می کنند تا شرمنده کسی نباشند.

سری به سایت محک، بنیاد بیماری های خاص، شیر خوارگاه و ده ها مرکز خیریه و اجتماعی دیگر بزنید. حتماً شما با کمک اندک خود می توانید کاری بزرگ انجام دهید. مثلاً با هزار تومان در ماه، به بنیاد محک می توانید کار بزرگی انجام دهید. یا با یک دعای ساده،یک لبخند و یاحتی گسترش این متن...

انتخاب با ماست، شما می توانید بی تفاوت از کنار ستاره ها رد شوید.

شما می توانید ستاره ای را بردارید و به دریا بیاندازید.

برای دوست من، پدر و مادرش هم دعا کنید.

ستاره ها را نجات بدهیم.

این سایت ها نمونه ای کوچک است، می توانید جستجو کنید و بازهم پیدا کنید.

www.cffsd.org             www.mahak-charity.org         www.mehrbaran.com      www.bonyadomid.blogfa.com


ازت متنفرم

پیام آمد:

"ازت متنفرم، دست از سرم بردار.

گوشی رو بر داشت به سرعت شماره­اش را گرفت.

-         بوق خورد.

-         رد تماس شد.

-          دوباره زنگ زد.

-         رد تماس شد.

-          زنگ زد.

-         گوشی از دسترس خارج شده بود.

پیام زد:

"اسم اینکاری که میکنی بچه بازی است، نه فداکاری نه هرچی که خودت فکر می کنی. اگر این مدت زنگ نزدم یا اقدامی، چون تو خواستی تنها باشی. الان چون می خوای من دیگه نیستم. ولی اینو بدون دوست داشتن فقط در کنار هم بودن نیست. نبودن یکی برای بودن تو کافیست. دوستت داشتم. هر جوری که بودی هستی. اگر نفهمیدم و قلب تو را شکستم، منو ببخش.حلالم کن. ... مُرد.

حالا هرروز با التماس به گوشی نگاه می کند و منتظر است.

دلیلش را نمی داند: بیماری باعث جدایی بود؟ بی پولی؟ یا شرط پدرش؟


یه روز خوب میاد!

یه روز خوب میاد!

یه روز خوب میاد که ما به هم دروغ نگیم

آدما هم دیگه رو نکشند

...

چرا اون روز امروز نباشد؟

امروز که خدا فرصتی دوباره برای زیستن به ما داده است، امروزی که آفتابش به وجود تو روشنایی و گرما می دهد می تونه  اون روز خوبی باشد که منتظرش بودیم.

خود ما بزرگترین اتفاق امروزمان هستیم.

این ماجرا را که تعریف می کنم تجربه شخصی خودم است:

ماجرا را اینگونه شروع می کنم که من در سن 20یا 21 سالگی بودم. خودم رو با آهنگ های سیاوش قمیشی خفه کرده بودم. زندگی سرد و تاریک و به دنبال تعریف عشقی که در آهنگها و شعرهای زیبایش پنهان شده بود، روزها را سپری می کردم.

اوج روزهای یاس و نا امیدی، کاسه گدایی محبت را برداشته بودم و جویای عشق افسانه ای! اولین کسی را که یافتم او را اولین و آخرین عشق خود قرار دادم! ماجراهایی شیرین و تلخ اتفاق افتاد. فصل دوم عشق آغاز شد! جدایی.

ضعفم بود، روزگار بود، شک بود، یا عدم توانایی مالی یا مخالفت پدر و مادر...

من مقصر بودم یا اون؟

شایدم اطرافیان؟

نمی خواهم دنبال کسی بگردم و انگشت اتهام را رو به آن بگیرم و به موضوع متن بالا هم ربط ندارد. شاید بعدها نوشتم. فصل دوم یعنی جدایی شروع شد. شبهایی که به انتظارش نشستم تا تماسی داشته باشیم. غرور اون بود یا من! چشم به راه بودم تا شاید بتونم ببینمش. تلخ است. آنهایی که این فصل را تجربه کرده اند می دانند.

4 سال گذشت. اتفاقات بد، موقعیتهایی که بدست می آوردم و خیلی ساده و بی تفاوت از دست می دادم. افتضاحاتی که در طرحها به بار می آوردم و با عث اخراجم شد. وای خدای من چه قدر احمق بودم... حالا که به آنها فکر می کنم تازه می فهمم چقدر اشتباه داشتم. موقعیت هایی که از دست دادم را استفاده کرده بودم از خیلی ها جلوتر بودم...

(الان فکم افتاده...)

آن 4 سال برای من مثل رفتن توی کما بود، نه زمان را متوجه شدم و نه توجه ای به اطرافم. حالا که چشم باز کردم و می بینم هم سن های اطرافم چه تغییراتی کردند، زن گرفتند، بچه دار شدند، خونه و زندگی دارند و من هنوز احساس می کنم 20 ساله هستم و تازه باید راه بیافتم.

گاهی به دنبال مقصر می گردم. با خودم فکر می کنم که چه کسی مقصر است؟ پدر و مادرم؟ لادن؟برادرم؟ روزگار؟ من؟

شاید بتونم برای اتفاقی که افتاد مقصر پیدا کنم، ولی برای 4 سال کما چه کسی جز خودم مقصر است؟ عدم تجربه، آگاهی و جوانی من باعث شد که این مدت را به امید اینکه فردا یه اتفاق خوب می افتد یا بهتر بگم به امید فردا و لذت تجربه گذشته لحظه لحظه عمرم را خراب کنم. نه در گذشته زندگی کردم نه توی حال و نه در فردا.

البته الان هم گه گاهی این اشتباه را تکرار می کنم ولی یک جمله روی صفحه نمایشگر موبایلم هست که به من یاد آوری می کند که این اشتباه است:

خوشبختی ما در 3 جمله است:

تجربه از دیروز

استفاده از امروز

امید به فردا

دوست عزیز! من به عنوان یک نفر که تجربه کما داشتم و لحظه هام را خراب کردم به این نکته رسیدم و امیدوارم که تجربه تلخ من را تجربه نکنی؛ ما لحظه های خودمان را می سازیم. می توانیم تصمیم بگیریم که شاد باشیم یا غمگین، می توانیم سفری که می رویم به ما خوش بگذرد یا زهر مار شود. می توانیم از با هم بودن لذت ببریم، از کار، دوستان، پدر و مادر، و حتی از اتفاقات کوچک در زندگی لذت ببریم. لحظه های ما در حال سپری شدن است، انتخاب با ماست که چگونه از آن یاد کنیم. تجربه هایی که از لحظه های زندگی می بریم برای ما ماندگار است. چرا ما این تجربه ها را با لذت و خوشی یاد نکنیم.

اون روزی که ما منتظرش هستیم می تواند همین امروز باشد، همین لحظه!

این متن را با این جمله از آقای تمام شیعیان دنیا حضرت علی(ع) به پایان می برم:

می فرماید: چون سختیها به نهایت رسد، گشایش دررسد؛ و چون حلقه های بلا سخت به هم آید؛ آسایش در آید.

موفق باشید.

خوشحال می شوم نظرات، پیشنهادات خود را به من اعلام نمایید.


خدا با ماست!

این آهنگ جدید یک خواننده معروفه که شاید شما شنیده با شید: من شخصاً خیلی این آهنگ رو دوست دارم.

متن این آهنگ رو گذاشتم تا شاید اینبار که شنیدید معنی و لذت واقعی این آهنگ رو حس کنید.

 

من این روزا یه حاله دیگه ای دارم

همیشه هیچ وقت اینطور نبودم

همیشه نیمه خالی رو می دیدم

به فکر نیمه های پر نبودم

همیشه فکر می کردم زمین پَسته

خدا رو سوی قبله می شه پیدا کرد

همین دیروز سمت این حوالی بود

یکی در زد و خدا رفتو در رو باز کرد

من این روزا یه حاله دیگه ای دارم

جهان من لباس تازه می پوشه

من وتو دیگه تنها نیستیم چونکه

خدا با ما نشسته چای می نوشه

ملخ افتاده توی خرمن گندم

منم مثل همه از کار بی کارم

به جای داس، شونه توی دستامه

فقط به فکر گندم زار موهاتم

اگه بارون به شیشه مشت می کوبه

بیا اینجا بنشین کنار این کرسی

خدا با دستا من دستات می گیره

تو از چشم خدا حالم رو می پرسی

نه اینکه بی خیال مزرعه باشم

دیگه از باد پاییزی نمی ترسم

نگو این آسیاب از پایه ویرون شد

خدا با ماست از چیزی نمی ترسم

من این روزا یه حاله دیگه ای دارم

جهان من لباس تازه می پوشه

من وتو دیگه تنها نیستیم چونکه

خدا با ما نشسته چای می نوشه


بعضی وقتها!

بعضی وقت ها فکر می کنم بودنم تو دنیا اضافه هستم. هیچ هسی به اطراف و زمانم ندارم. هیچ چیز ارزش نداره

نمی دونم خسته ام احساس تنهایی اذیتم می کنه به چیزهایی دل بستم که یقین دارم موندگار نیستند امسال عید هم داره می رسه. نه هدفی نه انگیزه ای

دوست داشتم با یکی بودم که حداقل دوستم داشته باشم یعنی یکی غیر از خانواده­ام...

یکی که متفاوت با اطرافم باشه

شاید 27 ساله که یک برنامه دارم....

دلم به کی خوش باشه و قتی خودم به خودم امیدی ندارم...

بی تفاوتی به روند روزها پوچی مدام

راه رو گم کردم هیچ چیز بدتر از این نیست که می دونی اشتباهه ولی انجامش میدی راهی یا انگیزه ای هیچی نیست پوچی نابودم می کنه چرا؟

می خوام برم نمی دونم کجا ولی هر جایی غیر از اینجا

می خوام از خودم فرار کنم، جالبه حتی انگیزه ای برای فرار از خودم هم ندارم، یه برنامه یه هدف یه چیزه متفاوت

شاید دعای سال نوم این باشه:

خدایا در این سال در روز هایی که در پیش رو دارم راه را به من نشان بده و منو از این دایره که تکراری شده رها کن

خدایا آرزوی دوستامو برآورده کن. اونی که می خواد ازدواج کنه را(با اسم شاید بهتر باشه) سحر از این برنامه­ی هرز نجات بده(دوست پسر) آرزوی زینب که دوست داره اونی که می خواد پیشش باشه و عاشقش رو بهش برسون تا شاید نگاهی زیباتر به دنیا داشته باشه. هما و تمام بیمارای سرطانی کلاً همه بیمارها رو شفا ببخش و امیدشون نا امید نکن. امتحان سختی از شون می گیری اما مطمئنم بدون کمک تو هرگز این امتحان رو رد نمی کنند. از صمیم قلب مطمئنم تو یاری دهنده ما هستی و دلیلی بر این آزمون هست.

خدایا به ما در سال جدید کمک کن که اخلاق های زشت و ناشایست ترک و به جای آن خوبی بکاریم. خدایا خیلی ها آرزو دارند و تو می دانی. هر کاری که تو می کنی دلیل داره که ما از درک آن عاجزیم و یا دوست نداریم ببنیم؛ به ما چشمی بده که ببنیم و عقلی که درک کنیم تمام اتفاقاتی که می افته.

خدایا کینه ها را از دل ما بشوی؛ کمک کن غرور کاذبی که داریم زیر پا بذاریم و به اشتباهاتمون اعتراف کنیم و بپذیریم. دوست دارم که سعید و خانوادش در کنار ما باشند و با پدر و مادر آشتی کنند. کمک کن که به پدر و مادرمون احترام بگذاریم و درکشون کنم؛ سالها اینطوری زندگی کردند درست و غلط؛ اختلاف نظر داریم به من قدرتی بده که اینها را درک کنم وبا صبر بیشتر و با تفکر موضوع را حلاجی کنم.

خدایا به من صبر عتا فرما.

خدایا به من قدرتی بده که تمامی حرفهایی که باید بزنم رو بزنم.

خدایا قدرت نه گفتن را به من بده تا نذارم که ضرر کنم.

خدایا خدایا خدایا خیلی حرف دارم حرف دارم.

دوست دارم امشب سرم رو شونه های تو بذارم و یه خواب با آرامش داشته باشم. دوست دارم امشب وقتی سرم رو تو آغوش گرفتی گرمی نوازش تو رو احساس کنم...

خدا دوست دارم امشب رو بهترین شب من قرار بدی، آرامش از تو می خوام... از تو، تو رو می خوام، می خوام احساست کنم...

آی چه لذتی داره اگه بتونم تو رو احساس کنم...

می خوام آروم ترین و راحت ترین خواب عمرم داشته باشم، خدایا می خوام امشب به کسایی که دوستشون دارم بهشون بگم، بذار هرکسی هرچی فکر می خواد بکنه مهم نیست! جوابی که می دند مهم نیست! مهم اینه که بدونند شاید فرصتی نشه که بهشون بگم.

هیچ دل بستگی به این دنیا ندارم، شاید فرصتی شد رخت بستم و شاید هم خدا هنوز دوست داره من باشم تا آزمونم ادامه بدم...