سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرصتی برای دوست داشتن...

صفحه خانگی پارسی یار درباره

یک بود یکی نبود!

جالبه!
ما اکثراً چیزهایی را که می دانیم بد است، مضر است، باعث آزار و اذیتمان می شود،  بشتر به سمتشان گرایش داریم و به آنها عمل می کنیم. این داستانی که در زیر می نویسم، شاید بارها برای خودمان اتفاق بیافتد و می دانیم! ولی گاهی باز تا آن را به یاد آوریم و از آن پند بگیریم زمان می برد و گاهی هم فراموش می کنیم:

یکی بود یکی نبود.

در شهر جار می زنند که حاکم انگشتری جدید را سفارش داده است و به دنبال جمله ای است که در زمان شادی و سرور او را به فکر وادارد تا بد مستی نکند، در زمان عصبانیت او را آرام کند تا مبادا به کسی ظلم کند. جمله باید در زمان آرامش همواره به او یاد آوری کند که روزی آرامش به پایان میرسد و در زمان غم او را التیام بخشد.

در  شهر هم همه ای برپا می شود. علما و فضلا و اهل قلم به فکر فرو می برند.

جمله ای که بتواند  حاکم را راضی کند، چیست؟

چه جمله ای می تواند به این قدرت باشد که در انگشتری جای گیرد؟

پسری جوان این موضوع را با مادر سالخورده و دنیا دیده خود در میان می گذارد و از آرزوهایش با مادر می گوید: من اگر پیروز این میدان شوم می توانم به مال و ثروتی دست یابم و با دختری ازدواج کنم و ...!

مادر لبخندی به پسرک می زند و می گوید: پسرم. من به تو یاد خواهم داد جمله ای که پیروز باشی! ولی باید خودت اولین نفر باشی که بدان عمل می کنی. مادر درون گوش  پسر جمله را  زمزمه کرد.

پسرک ابتدا خنده به لب آورد و شاد به سمت حاکم دوید، اما هرچه به سمت حاکم می رفت سرعتش کمتر و کمتر  می شد، تا جایی که حتی تردید در گفتن به حاکم کرد. با چهره ای متفکرانه و مردانه به نزد حاکم رسید و درون گوش حاکم جمله ای که مادرش به او یاد داده بود زمزمه کرد و احوالش را شرح داد!

حاکم نیز مانند پسرک ابتدا شاد شد و سپس آرام آرام به فکر فرو رفت و گفت: احسن بر تو ای جوان! خوشا به سعادتت که مادری به این دانایی داری! تو  براستی معنی این جمله را درک کرده ای. من به تو دخترم را برای ازدواج پیشنهاد می دهم   و هر آنچه که خواهی!

و سپس دستور داد بر انگشتری اینگونه نوشتند:

این نیز بگذرد.