سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرصتی برای دوست داشتن...

صفحه خانگی پارسی یار درباره

«در شهر کس را یار نمی بینم»

هر وقت که دلم می گیرد احساس خستگی در تمام بدنم موج می زند. کرخت می شوم. دوست ندارم جایی بروم، دوست ندارم ازجایم بلند بشوم، گرسنه نمی شوم. روز ابری است. حتی موسیقی که دوست دارم بی معنی است. کاش امروز پایان همه چیز باشد!

بارها سعی کردم با کسی درد دلم کنم. پیش پدر و مادرم که می روم می گویم: خسته ام.

 می گویند: شبها زود تر بخواب، زودتر بیا خونه، برو استراحت کن.

 به دوستانی که ادعای دوستی دارند، می گویند: به ریش خند می گیرند، یا اگر هم دلیلش را بپرسند، تحمل شنیدن ندارند.

چند بار امتحان کردم؛

«در شهر کس را یار نمی بینم»

ما امروزه با این همه تکنو لوژی و ابزارات رفاهی انسان هایی هستیم تنها، تنها و غریب.

ساعت ها به درد دل دوستانم گوش کردم؛ از نا ملایمتی های روزگار گفتند. از آدمهایی گفتند که چه جور ازشون سوء استفاده می کنند. چه جوری دیگران را سر کار گذاشتند. چه جوری عاشق شدند. چه جوری جفا کشیدند! و خیلی چیزها!

اما حتی طاقت 5 دقیقه شنیدن حرف مرا نداشتند،هر بار که رسیدند خود را تخلیه کردند و بار غم خود را به من دادند، ولی افسوس نه در تنهایی های من شریک بودند نه در بهترین روز زندگیم.

هر بار که بر می گردند، خنده تلخی تحویلشان می دهم. نمی فهمند یا خود را به نفهمی می زنند!شاید هم دوست ندارند غرورشان خورد شود!

خسته ام. کاش می توانستم جایی را پیدا کنم، کسی را پیدا کنم، سرم را روی پاهایش می گذاشتم و زار زار گریه می کردم. حیف که اجازه همین کار ندارم. من مردم. گریه مرد را ضعیف می کند. ضعف مرد است که از احساستش بگوید. ضعف مرد است که بگوید خسته از زندگی تکراری شده ام. ضعف مرد است که بگوید ساعتی به درد دل من گوش دهید. ولی من آدم ضعیفی نیستم. می خواهم دقیقه ای برای خودم انسان باشم، عاطفه و احساس داشته باشم. دوست دارم داد بزنم و گریه کنم که خدا من هم در این زمین تنهایم. خدا من این زمین را دوست ندارم. خدا از جانداران انسان نما خسته شدم. خدا من از خودم خسته شدم.خدا...

ولی ضغف است.